پرواز ...

    ۵ - ۶ سالی میشه که با رادیو آشنا شدم و رادیو یکی از ملزومات زندگی من شده٬ هر روز رو با رادیو شروع می کردم و شب هم با اون می گذروندم٬ مخصوصا وقتایی که کلی کار و امتحان داشتم برای اینکه تا دیروقت (حتی تا صبح) بتونم بیدار بمونم رادیو گوش می کردم٬‌تقریبا می شه گفت ۷۰-۸۰٪ برنامه های شبکه جوان رو می شنیدم (البته الان به خاطر تغییر شرایط زندگیم به ۱۰-۲۰٪ رسیده) یکی از برنامه هایی که می شنیدم نمایش های شبانه رادیو بود که توی بعضی نمایش ها مرحوم احمد آقالو بازی می کردند چند وقت پیش وقتی شنیدم که از بین ما رفتند خیلی متاثر شدم. خدایش بیامرزد...

باران

    امروز حسابی آسمون خودشو خالی کرد دلتنگی ها و غصه هاشو بارید اونم با سوز زیاد٬ هوای سرد و بارونی ... امروز زمین روی گرم خورشید را ندید اما با اشکای آسمون حسابی تازه شد. 

     با این که زیاد طرفدار بارون نیستم ولی امروز حس خوبی نسبت به بارون داشتم دوست داشتم زیر بارون راه برم خیلی جالبه بعضی وقتا ما آدما چیزایی رو که اغلب اوقات خوشمون نمیاد رو دوست داریم و بعضی وقتا برعکس. واقعا موجودات عجیبی هستیم ما آدما!!!

دل نوشته

    چشمام رو هم میذارم و سعی می کنم که فکر کنم اولش چیزی نبود سکوت و تاریکی جریان داشت. کم کم خاطرات گذشته توی ذهنم میومدند شادی ها و غم ها٬ ترس ها و نگرانی ها٬ روزهای حسرت و روزهایی مغرور از پیروزی. گذشته گذشت تنها چیزی که باقی موند حسرت از دست دادن لحظه ها بود. چه زود گذشت تا چشم به هم زدم سال ها گذشتند انگار که یکی دنبال عقربه های ساعت بود که اینا بدون هیچ وقفه ای تند و سریع حرکت می کردند راستی از این همه حرکت و تکاپو خسته نشده بودند؟ شایدم دچار روزمرگی شده اند و فقط وظیفه شونو انجام میدن٬ چقدر از اینکه توی روزمرگی بیفتم می ترسم.

     از شکست می ترسم به همین خاطر هیچ تلاش نمی کنم عجیبه؟!! به نظر ترس بدترین چیز توی زندگی هر آدمیه. ترسه که برای آدم رخوت و سستی میاره. ترسه که موجب سکون آدمی می شه. ترسه که باعث می شه آدم از خودش خسته بشه٬ از دست خودش عصبانی بشه٬ سر خودش داد بزنه. 

    تغییر رو دوست دارم٬ زندگی کردن توی زمان حال رو دوست دارم و به آینده امیدوارم...