دلم می خواد چله بذارم، مثه قدیما یه چیزی رو شروع کنم و هنوز تموم نشده حاجت روا شم؛ ولی این روزا حس تاریکی و سیاهی دارم روحمو می گم.
حس می کنم که دیگه اون بلوریت، شفافیت حتی خلوص سابقو نداره. دیشب فک می کردم حتی دیگه خدا هم ازم ناامید شده ولی مرام به خرج داد و صبح بهم نشون داد منو بخشیده با اینکه بازم عهد شکستم ولی امیدم به بخشندگی خداست.
هنوز دلم می خواد چله بذارم ...
برای خودم:
این حس تنهایی چیزیه که درونیه، یه حس عمیق که رخنه کرده توی وجودم مثل سرطان توی تک تک سلولای بدنم حس می کنم روزی نیست که حسش نکنم حتی وقتی بین دوستا و خونواده و اطرافیانم باشم.
حس بدیه وحشتناکه، روزمرگی یکنواختی هیچ حادثه ای نباشه توی زندگیت. روزای تکراری چیزی نیست که به خاطرش لبخند به لب بیدار بشی. فک کن حتی وقتی کسی کنارت باشه بازم حس تنهایی می کنی. همیشه چیزی برای مخفی کردن داری. از دوستات، همکارات و همه چیز هم که نمی شه به خانواده گفت. فقط می تونم بگم خیلی خیلی احساس تنهایی می کنم. اینو وقتی توی جمع هستم بیشتر حس می کنم. من ظاهریم من واقعیم نیست... این مسئله داره داغونم می کنه.
کاش بدونه که همون طور که برای خودش داره زندگی می کنه بذاره منم برای خودم زندگی کنم باید اشتباه کنم تا تجربه بدست بیارم تا خیلی چیزا رو پشت سر بذارم.