دل نوشته

    چشمام رو هم میذارم و سعی می کنم که فکر کنم اولش چیزی نبود سکوت و تاریکی جریان داشت. کم کم خاطرات گذشته توی ذهنم میومدند شادی ها و غم ها٬ ترس ها و نگرانی ها٬ روزهای حسرت و روزهایی مغرور از پیروزی. گذشته گذشت تنها چیزی که باقی موند حسرت از دست دادن لحظه ها بود. چه زود گذشت تا چشم به هم زدم سال ها گذشتند انگار که یکی دنبال عقربه های ساعت بود که اینا بدون هیچ وقفه ای تند و سریع حرکت می کردند راستی از این همه حرکت و تکاپو خسته نشده بودند؟ شایدم دچار روزمرگی شده اند و فقط وظیفه شونو انجام میدن٬ چقدر از اینکه توی روزمرگی بیفتم می ترسم.

     از شکست می ترسم به همین خاطر هیچ تلاش نمی کنم عجیبه؟!! به نظر ترس بدترین چیز توی زندگی هر آدمیه. ترسه که برای آدم رخوت و سستی میاره. ترسه که موجب سکون آدمی می شه. ترسه که باعث می شه آدم از خودش خسته بشه٬ از دست خودش عصبانی بشه٬ سر خودش داد بزنه. 

    تغییر رو دوست دارم٬ زندگی کردن توی زمان حال رو دوست دارم و به آینده امیدوارم...