به نظرت با غوغای درونیم چکار کنم. طوفانی شده شدیددد... هر روز حس می کنم روز موعود داره نزدیک می شه.
رخوت و سستی فلجم کرده انگار کتابای نخونده و کارای نکرده درسته الارم فیزیکی ندارن ولی هر روز انگار یه الارم درونی دارم که با تموم شدن روز هشدار میده شدیددددد
راستی گفتی کی میاد؟؟؟ ازت نپرسیده بودم؟ حالا پرسیدم لطفا پاسخ میدونی بعضی وقتا بعضی اتفاقای خوب به دلایل کاملا شخصی اشک رو سرازیر می کنه اون لحظه نباید کسی کنارت باشه و گرنه فک می کنه از ناراحتیه
توی آینه وجودیم به خودم خیره می شم و تصویر ذهنیمو مخاطب قرار میدم و میگم بیا با هم صادق باشیم از وضعیت الانت راضی هستی؟ به اونچه می خواستی رسیدی؟ تصویرم اشک توی چشاش جمع می شه و می گه نههه این زندگی اون چیزی نیست که من می خواستم. عصبانی می شم ازش شایدم دلم براش می سوزه که میگم پس چته؛ پاشو به خودت بیا، یه تکونی به خودت بده یه قدم فقط کافیه یه قدم برداری تا هر دومون لبخند روی لبامون بشینه.
بهم میگه که تو همیشه در حال خندیدنی اونی که همیشه چشاش پر از اشکه منم اونی که بعضی وقتا غصه داره خفه اش می کنه منم. منم که بعضی وقتا دارم دیوونه می شم و می خوام سرمو به دیوار بکوبم. منم که بعضی وقتا یه مرهمی می خوام برای دردام؛ می فهمی چی دارم میگم؟؟؟
نگاهش می کنم انگار یکی چنگ انداخته به دلم، ضربان قلبم میره بالا اشک تو چشام جمع می شه و بغض می کنم هیچی بهش نمی گم توی ذهنم می گذره عزیزم من و تو یکی هستیم درد تو درد منم هست اگه می خندم اگه هیاهو دارم در ظاهر برای پوشوندن دردای توِ.
به هم خیره می شیم می دونم خونده ذهنمو؛ یه لبخند تلخ روی لباش می شینه و سرش می اندازه پایین میدونم الان چه حسی داره درکش می کنم. شاید منم باید به خودم بیام و یه تکونی به خودم بدم تا با همدیگر زندگی جدیدو بسازیم.