خودم هم نمی دونم...

     چند وقت پیش بود یادمه چند ماه پیش سال 87 بود اواخر آذر بود یا توی زمستون رو نمی دونم، گر گرفته بودم و عاشق شده بودم (به صورت واقعا مسخره ای). نمی دونم چرا ولی علاقه شدیدی پیدا کرده بودم احساسی که از نظر خودم متناسب سنم نبود ولی چه کنم تبی بود که اومد و رفع شد. 

     چند وقت پیش بود یعنی تا یکی دو ماه پیش ادامه داشت دوست داشتم درس بخونم و درسمو تا مقاطع عالی تا گرفتن دکترا و پست دکترا ادامه بدم. اما تبی بود که گذشت نمی دونم چرا ولی دیگه علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم. فقط منتظرم این یک سال و نیم باقیمانده تموم بشه و دیگه بی خیال درس و مشق و ... بشم. 

      چند وقت پیش بود یعنی تا چند وقت پیش بود آرزوهای بزرگ داشتم و سرم پر بود از رویا. اما اینم گذشت... 

 

    الان هیچ حس خاصی ندارم از زندگی چیزای ساده و کوچیکی می خوام، یه خونه ی آروم یه سرپناهی که بدونم واسه ی خودمه و چند تا دوست و همراه کسایی که همراه زندگیم باشند بدور از تظاهر و ظاهر بینی. دلم یه کار می خواد که دستم توی جیب خودم باشه و زندگی کنم. دلم مسافرت هم می خواد. دلم می خواد برم یه جای خیلی دور، خیلی دورتر از این آدمای ظاهربین و آدم فریب.

پرنده کوچولوی من خدا جواب دعاهاتو میده؛ صبر کن...

      پرنده کوچولوی من امروز گرفته و ناراحت بود، دلش می خواست که خدا جواب دعاهاشو بده، حتی به یه نشونه هم راضی بود؛ اما ... هنوز هیچ جوابی واسش نیومده بود کلافه و گرفته بود. می گفت که شاید خدا صداشو نشنیده. اما می دونم که خدا جواب دعاهاشو میده. فقط صبر لازمه. خدا جونم لطفا دل پرنده ی کوچولوی منو نشکن و جواب دعاشو بده. آخه تازه داره بال می گیره و  بزرگ میشه نذار ناامید بشه...

پرنده

      پرنده کوچولو داره بزرگ میشه؛ کم کم داره پرواز یاد می گیره. بالهاش درسته که هنوز قدرت ندارن اما مهم اینه که دیگه نمی ترسه می دونه که یکی همیشه هست که هواشو داشته باشه. دیگه می خواد شجاع باشه و به خودش و اون بالایی تکیه کنه. شاید واسش دیر باشه اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست. 

 

خدا پشت و پناهت باشه پرنده ی کوچولوی من