-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 21:02
دلشکستگی همیشه دلیل نمی خواد، همیشه نباید یکی باشه که بعد از نبودنش دلت بشکنه. بعضی وقتا خود نبودن باعث میشه دلت بگیره، دلتنگ بشی برای اونی که هیچ وقت نبوده، برای اونی که ندیدیش :(( خسته و آزردگی را با دلشکستگی مخلوط کن! ببین چه معجونی بشه! دلم تمام ممنوعه های زندگیمو می خواد. دلم یاغی شده بدجوری؛ نمی دونم باهاش چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 خردادماه سال 1392 00:09
نمی دونم از گرمای هواست یا فقط بهونه است، اصلا حوصله ندارم حوصله هیچ کس و هیچ کاریو. یکی از (خواسته هام) بهتر بگم فانتزیام اینه که جایی باشم بدون دغدغه و نگرانی از نحوه زندگی کردن و قضاوت شدن همش برا خودم زندگی کنم صبحای زود برم توی یه مسیری که جنگل دریا (دریاچه) داره بدوم، بعدش یه صبحونه مفصل و شروع یه روز با کاری که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 21:38
بعضی چیزا مخاطب خاص داره و درحالیکه داری به چشماش نگاه می کنی و بهش لبخند می زنی و بهش می گی دوسش داری توی دلت غوغایی برپاست آشوبی که چند وقته آرامشتو بهم زده و همیشه با خودت قول می دی که بهش بگی ولی نه تنها جرات گفتنشو نداری بلکه حتی نمی تونی توی دفتر شخصیتم بنویسی!!! می دونی شاید قبلا آسون تر بود زندگی کردن به شیوه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 19:12
یه روزایی دلگیر می شی یه روزایی عاشق یه روزایی دلتنگ یه روزایی تنهایی داره خفه ات می کنه یه روزایی از شادی تو پوست خودت نمی گنجی یه روزایی حتی از خودت هم خسته ای...... خدا خودت می دونی چی می خواستم بگم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبانماه سال 1391 23:57
اوممممممممممم، این روزا ذهنم خیلی شلوغ و پر سرصداست. این روزا روزای حسای جدیده مرور خواسته های گذشته و شروع تازه چقدر دلتنگم، کسی نیست که دلتنگش باشم فقط می دونم خیلی دلتنگم... این روزا کلی مشتاق و پرهیجانم و دلیلشو نمی دونم حس می کنم یه چیزی می خواد از درونم بیرون بیادددددد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 20:35
آخدا سلاممممممممممم می شنوی صدامو آ خدا، اومدم فقط بهت بگم دلم گرفته، بغض راه گلوم رو بسته... فقط اومدم بهت بگم منم هستم همین
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 19:33
دلم می خواد چله بذارم، مثه قدیما یه چیزی رو شروع کنم و هنوز تموم نشده حاجت روا شم؛ ولی این روزا حس تاریکی و سیاهی دارم روحمو می گم. حس می کنم که دیگه اون بلوریت، شفافیت حتی خلوص سابقو نداره. دیشب فک می کردم حتی دیگه خدا هم ازم ناامید شده ولی مرام به خرج داد و صبح بهم نشون داد منو بخشیده با اینکه بازم عهد شکستم ولی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خردادماه سال 1391 22:19
برای خودم: این حس تنهایی چیزیه که درونیه، یه حس عمیق که رخنه کرده توی وجودم مثل سرطان توی تک تک سلولای بدنم حس می کنم روزی نیست که حسش نکنم حتی وقتی بین دوستا و خونواده و اطرافیانم باشم. حس بدیه وحشتناکه، روزمرگی یکنواختی هیچ حادثه ای نباشه توی زندگیت. روزای تکراری چیزی نیست که به خاطرش لبخند به لب بیدار بشی. فک کن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 21:19
آدم ساده ای هستی بدون هیچ اتفاق خاصی در زندگی بدون هیچ ایده ی ناب بدون هیچ خاص بودنی... اما آرزویت خاص بودن پریدن نبودن در سکون و ... خلاصه من فعلی نبودن است. گاهی تنهایی، بی حوصلگی یا حتی یه سرگیجه ساده حقیقت تلخی رو نشون میده که هیچی نیستی یا حداقل هیچ چیز خاصی نیستی مثل بقیه دچار روزمرگی بدون هیجان بدون اتفاق خاص...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 20:24
اول به نظر خسته میومدم و نیاز به استراحت داشتم اما الان یه حس می کنم یه غم گنده روی دلمه. حتی با لبخندام اشک میاد توی چشمم دلم می خواد یه دل سیر گریه کنم اما چشام فقط تا مرز تر شدن همکاری می کنن. بهترین 28 روز زمان زیادی نیست و من دلتنگ توام
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 23:35
تصور نمی کردم اینقدر دلتنگت باشم بهترین که روزها رو دارم می شمارم تا به آخر بهار برسیم و این روزا رو به امید اومدن تو می گذرونم بهترینمممممممممممممممممم باید خودمو برای اومدنت آماده کنم مهربان 29 روز فرصتی نداره برای هدر کردن
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خردادماه سال 1391 23:44
روزهای شیرینیست این روزها... تا پایان این انتظار شیرین کمتر از سی روز باقی مانده عزیزترین. فصل زیباییست بهار بهترین... آسمان هم این روزها دلتنگ دیدن تو می بارد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 22:27
به نظرت با غوغای درونیم چکار کنم. طوفانی شده شدیددد... هر روز حس می کنم روز موعود داره نزدیک می شه. رخوت و سستی فلجم کرده انگار کتابای نخونده و کارای نکرده درسته الارم فیزیکی ندارن ولی هر روز انگار یه الارم درونی دارم که با تموم شدن روز هشدار میده شدیددددد راستی گفتی کی میاد؟؟؟ ازت نپرسیده بودم؟ حالا پرسیدم لطفا پاسخ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 20:46
توی آینه وجودیم به خودم خیره می شم و تصویر ذهنیمو مخاطب قرار میدم و میگم بیا با هم صادق باشیم از وضعیت الانت راضی هستی؟ به اونچه می خواستی رسیدی؟ تصویرم اشک توی چشاش جمع می شه و می گه نههه این زندگی اون چیزی نیست که من می خواستم. عصبانی می شم ازش شایدم دلم براش می سوزه که میگم پس چته؛ پاشو به خودت بیا، یه تکونی به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 22:19
می دونی چقدر دلتنگتم؟؟؟؟ اگه می دونستی اوضاعم بهتر بود شایدم اونی که باید بهت می گفته فراموش کرده نه نمی تونسته فراموش کرده باشه شایدم هنوز بهت نگفته شاید هنوز وقتش نرسیده بهت بگه دلتنگت شدم. وقتی جلوی آینه وایمیستم پشت این لبخندها و جدی بودنم یکی رو می بینم که دل نازک و شکستنی و حساس هستش ولی غرورش نمیذاره هر کسی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1390 20:44
خونه یه پنجره پایین رو به فضای نامحدود نداره تا موقع باروون از پشت شیشه شهرو ببینم شایدم خیابونو. دلم برای سین.ف تنگ شده برام مهم نیست عقایدش چیه یا اینکه چه جور آدمیه نمیدونم این احترام و اعتماد بهش بهم ضربه کاری و شخصی میزنه یا نه، حرفای سید رو درباره اش نشنیده می گیرم می خوام با این شرایطش بهش اعتماد کنم امیدوارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 11:25
خدا جون میدونم هستی و صدای منو می شنوی. می دونم که همیشه در حال کمک کردن و جلو بردن کارامونی. می دونم تو خیلی کارا برامون کردی و می کنی و هیچ منتی هم نداری. فقط می خوام بگم الان به کمکت خیلی نیاز دارم می دونم که هوامو داری لطفا این ایام زودی تموم شه خیلی استرس دارم و سخت می گذره...
-
من و خودم
جمعه 14 آبانماه سال 1389 19:22
-نظرت تو چیه؟؟؟ - عادت کردم به کم گرفتن خودم. -چرا؟ - نمی دونم فقط کافیه یه اشتباه کوچولو کنم و اونوقت خودمو سرزنش می کنم. به خاطر همین هیچ وقت جرات یه شروع تازه رو ندارم. - به نظرت راهکارش چیه؟ - نمی دونم. هر وقت می خوام شروع کنم این ترس لعنتی استرسی وارد می کنه که حس می کنم می خوام سنکوب کنم. و دنبال یه راهم که کمکم...
-
پریشونی
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 17:39
می دونی چیه این روزا حال دل و روح و روانم به شدت پریشان ابریه. همش فکر می کنم و بعدش گریه. حرفایی که نمی تونم به کسی بزنم قلبمه شده روی دلم هی برای خودم تکرارشون می کنم هی برای خودم می نویسمشون ولی نمی رن که نمی رن. دلم خیلی گرفته. فهمیدم خودشناسی و کند و کاو توی خودت اونقدا هم خوب نیست می رسی به جاهایی از خودت از...
-
روزگار
جمعه 7 آبانماه سال 1389 17:09
هی روزگار، می گذری سریع سریع یه روز شادیم، یه روز گریون یه روزم با شادی شروع می شه آخرش یه بغضه یا برعکس. یه دفعه به خودت میای می بینی عمر داره به سرعت می گذره هیچ کسی نمی تونه جلوی حرکت ثانیه شمار رو بگیره تا زمان جلو نره حتی اگه ساعت خونه ات هم از کار افتاده باشه و روی یه ساعتی باشه ولی حداقل یه ساعت توی دنیا هستش...
-
دارم میام زیارتت
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 18:03
دوباره دارم میام حرمت، واسه برچیدن دونه هایی که ریختی توی حیاطت. دلم چقدر هوای هوای پاک حرمتو کرده بود این بار قسمت کن بدون دردسر و مزاحمت و با اشتیاق فراوون بیام زیارتت. دوست دارم مخصوصا حالا که همه چیزو جور کردی تا برای تولدت توی حرمت باشم :)))
-
از پیله تا پرواز
شنبه 17 مهرماه سال 1389 10:59
دارم پروانه می شم دارم پیله هامو پاره می کنم. چه دردی داره پروانه شدن چه حس غریبی داره این تغییر. خدا جون می دونم هستی منو محکم بغل بگیر تا نفهمم درد این تغییراتو. ببخش منو به خاطر گریه های زیادم به خاطر گلایه هام. می دونم هر تغییری یه تاوانی داره باید یه چیزایی رو فدا کرد چه شیرینه چند ماه بعد که می بینم پروانه شدم...
-
حس خوب حضورت
شنبه 10 مهرماه سال 1389 21:19
این روزا حس عجیبی دارم حس نزدیک شدن به رویاها و آرزوها. مهربانا ممنون از حضورت توی زندگیم. نه از اینکه قبلا نبودی چرا بودی از قبل از من بودی وقتی هیچ نبود تو بودی. از اینکه متوجه حضورت کردی منو ممنون. می دونم می دونی که این روزا به خاطر حس حضورت حالم خوبه حتی اون وقتایی که به نظر سخت و لاینحل می رسه مسائل تو هستی و...
-
دوست
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 21:01
چقدر خوبه دوست داشتن... منظور فردی به نام دوست هستش. وقتی نمی دونی دلتنگیتو چه جوری رفع کنی کافیه شماره اش رو بگیری و کلی با هم حرف بزنین مهم نیست از آخرین باری که دیدیش یه سال می گذره و توی این یه سال هر وقت قرار گذاشتین یه مشکلی پیش میمود و کنسل می شد.
-
سفر
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 10:22
پرنده کوچولو داره میره سفر میخواد دخیل ببنده تا حاجت بگیره. گویا حالا واسه ی اونم توی صحن نورانی آقا دون پاشیدن و صداش می کنن بیا و دوناتو بگیر. داره میره تغذیه کنه از اون دونایی که آقا براش گذاشته. داره میره حاجت بگیره. آقا دست خالی برش نگردونیا. پرنده کوچولو طاقت شکسته شدن دلشو نداره. بالاشو باز کرده داره میره به...
-
امید
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 09:09
پرنده کوچک من بال هایت را باز کن پرواز کن،آسمان از آن توست. پر باز کن پرواز کن تا اوج، تا عشق، تا خدا می دانم که می رسی در طالع تو نیک بختی است پس نهراس پرواز کن.
-
پرنده کوچولو
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 13:20
پرنده کوچولو بالش شکست قلبش شکست. دلش می خواد اونی که تنها پناهشه و تنها تکیه گاه صداشو بشنو. یعنی نشنیده صدای شکستن دلشو دلی که الان هزار تیکه شده و فقط اونو صدا می کنه. محاله نشنیده باشه مگه می شه خدا اونی که به مهربونی و یه عالمه صفات خوب دیگه معروفه نشنیده باشه صدای شکستن دل این پرنده کوچیکو. یعنی نشنیده که می گفت...
-
دوستم
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 12:01
به طور کاملا غیر منتظره ای همون موقعی که نوشتم دلم برای دوستای قدیمی تنگ شده یه دوست قدیمی زنگ زد و کلی خرم شدم. دوستم ممنون
-
خوشبختی
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 10:27
این یه جمله از جمعه توی سرم هی وول می خوره و بیرون نمیره یه جایی نوشتمش شاید ولم کنه ولی نرفت... بعد کلی گریه جمعه شب این جمله اومد توی ذهنم: چقدر خوشبختیم و چقدر ناسپاس دلم برای همه ی دوستای قدیمی تنگ شده.
-
شروع خوب
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 10:58
بازی آلمان استرالیا نتیجه اش خیلی خوب بود یعنی همونی که می خواستم برد با اقتدار آلمان حتی بدون بالاک یعنی ۴ تا گل البته استرالیا هم خوب بازی نکرد. در کل شروع با اون چیزی که می خواستم یکی بود. با اینکه علیرغم خواسته ام موقع بازی کلی کار عقب مونده روزم رو داشتم انجام می دادم یعنی دو تا گل اول رو وقتی گفت گل سرم رو بالا...