خونه یه پنجره پایین رو به فضای نامحدود نداره تا موقع باروون از پشت شیشه شهرو ببینم شایدم خیابونو.

       دلم برای سین.ف تنگ شده برام مهم نیست عقایدش چیه یا اینکه چه جور آدمیه نمیدونم این احترام و اعتماد بهش بهم ضربه کاری و شخصی میزنه یا نه، حرفای سید رو درباره اش نشنیده می گیرم می خوام با این شرایطش بهش اعتماد کنم امیدوارم که کار درستی کنم. خجالت نمی کشم وقتی به میم مهربون میگم دلم براش تنگ شده و منتظرم هر چی زودتر ببینمش دلم برای چهره شادش و خنده هاش تنگ می شه هر لحظه. با اینکه سین.ف و میم مهربونو پنج شنبه دیدم ولی دلم براشون تنگ شده شاید حسم به سین.ف به خاطر شباهت فامیلی به آف باشه.

       سولون رو هم دوس دارم می خوام بیشتر باهاش در رابطه باشم، با روحیه محافظه کارانه ای که داشتم مثلی که دارم پوست میندازم دارم سعی می کنم حوزه روابطم گسترده کنم و با آدمای بیشتری رابطه داشته باشم.

     دلم شادی یهویی می خواد مث روزایی که دلم می گرفت میرفتم انقلاب توی کتابفروشیا می گشتم یا میرفتم شهر کتاب و با چند تا کتاب برمیگشتم خونه کلی با کتابایی که خریده بودم خرم میشدم. دلم پیاده روی توی خیابونا رو می خواد دلم تجر یش، میر داماد، میدون ونک و ... رو می خواد. دلم می خواد بکنم از همه چیز و بارمو ببندمو برم.


-----------------------------------------------------------------------------------------

بعدا نوشت: باورم نمی شه نزدیکه یه ساله به وبلاگم سر نزده بودم،‌چقدر چیزا عوض شده توی این مدت...