از همه جا

       این روزا تپش قلبم منو می ترسونه، از دکتر رفتن می ترسم دیروز با اینکه دکتر توی مطبش نبود ولی قلبم به شدت میزد مامان در جوابم میگه اگه قلبت نزنه که میمیری. منم میگه عادی که نمی زنه همون طوری میزنه که نباید بزنه همون دلیلی که براش رفتم دکتر.

       امروز فهمیدیم دکتر رو اشتباهی رفتیم شانس آوردیم که دکتر نبود فقط زنگ زدیم وقت رو کنسل کردیم دکتر قلب دکتر قلبه دیگه. هنوز موفق به تماس با دکتر اصلی نشدیم. خدا کنه که چیزی نباشه.

این روزا هوا ابری و آفتابیه. فهمیدم یه حرف نزده می تونه به اندازه یه حرف گفته شده مهم و خانمان برانداز باشه فکر کن یه حرفی نزنی و منتظر این باشی که عملی شه خداییش نمی دونم چی فکر کرده با خودش؟؟؟ بازم قلبم بهونه آشتی موقتی شد خدا رو شکر خوبه این بیماری باعث خیر شده.

      نگفته بودم یه کبوتری خونه ساخته بود جلوی در خونه م،جوجه اش از بالا افتاد پایین در باز بود رفت بیرون و گویا سانحه ای پیش آمد کرد و مرد حالا کبوتر خونه اش رو عوض کرد.