خونه یه پنجره پایین رو به فضای نامحدود نداره تا موقع باروون از پشت شیشه شهرو ببینم شایدم خیابونو.

       دلم برای سین.ف تنگ شده برام مهم نیست عقایدش چیه یا اینکه چه جور آدمیه نمیدونم این احترام و اعتماد بهش بهم ضربه کاری و شخصی میزنه یا نه، حرفای سید رو درباره اش نشنیده می گیرم می خوام با این شرایطش بهش اعتماد کنم امیدوارم که کار درستی کنم. خجالت نمی کشم وقتی به میم مهربون میگم دلم براش تنگ شده و منتظرم هر چی زودتر ببینمش دلم برای چهره شادش و خنده هاش تنگ می شه هر لحظه. با اینکه سین.ف و میم مهربونو پنج شنبه دیدم ولی دلم براشون تنگ شده شاید حسم به سین.ف به خاطر شباهت فامیلی به آف باشه.

       سولون رو هم دوس دارم می خوام بیشتر باهاش در رابطه باشم، با روحیه محافظه کارانه ای که داشتم مثلی که دارم پوست میندازم دارم سعی می کنم حوزه روابطم گسترده کنم و با آدمای بیشتری رابطه داشته باشم.

     دلم شادی یهویی می خواد مث روزایی که دلم می گرفت میرفتم انقلاب توی کتابفروشیا می گشتم یا میرفتم شهر کتاب و با چند تا کتاب برمیگشتم خونه کلی با کتابایی که خریده بودم خرم میشدم. دلم پیاده روی توی خیابونا رو می خواد دلم تجر یش، میر داماد، میدون ونک و ... رو می خواد. دلم می خواد بکنم از همه چیز و بارمو ببندمو برم.


-----------------------------------------------------------------------------------------

بعدا نوشت: باورم نمی شه نزدیکه یه ساله به وبلاگم سر نزده بودم،‌چقدر چیزا عوض شده توی این مدت...

دوست

    چقدر خوبه دوست داشتن... منظور فردی به نام دوست هستش. وقتی نمی دونی دلتنگیتو چه جوری رفع کنی کافیه شماره اش رو بگیری و کلی با هم حرف بزنین مهم نیست از آخرین باری که دیدیش یه سال می گذره و توی این یه سال هر وقت قرار گذاشتین یه مشکلی پیش میمود و کنسل می شد.

گفتنی های امروز ۱

    نزدیکه ۲ ماه هست که دکتر مهر تایید سلامتی منو زد. خوشحالم بابت سالم بودنم.

    بنجامین کوچیکی قبل از سال جدید خریده بودم مسافرتم باعث خشک شدنش شد، کلی غصه خوردم ولی رفتم یه بزرگش رو گرفتم.

    این روزا یه چیزی توی ذهنم رژه میره می خوام بنویسمش تا شاید از ذهنم بره بیرون: تا الان از این که توی تشیع جنازه اش شرکت نکردم هیچ ناراحت نیستم حتی ناراحت نیستم از اینکه تا ۱-۲ سال پیش سر قبرش نمی رفتم فقط می خواستم بهش بگم از زمانی نبودنش تو زندگی رو حس کردم که همسرش ازدواج کرد از اون وقت بود که میرم سر قبرش.

     چقدر خوشحالم چند نفری رو از زندگیم حذف کردم، از تاثیرات مثبتی که توی زندگیم گذاشتن ازشون ممنونم ولی با این حال خیلی خوشحالم که توی زندگیم حضور ندارن.

    بعضی تلفنا با این که منو از خواب بیدار می کنن ولی پیامشون که به فکر من هستن خیلی خوشحالم می کنه.

    بعد از دیروز با اون هوای ابری دلم، امروز هوای دلم عالیه و خوشحال کننده آفتاب همچنان می تابد بدون اینکه گرمای عذاب آوری داشته باشه... خدا جونم ممنون