روزگار

هی روزگار،

می گذری سریع سریع

یه روز شادیم، یه روز گریون یه روزم با شادی شروع می شه آخرش یه بغضه یا برعکس.

یه دفعه به خودت میای می بینی عمر داره به سرعت می گذره هیچ کسی نمی تونه جلوی حرکت ثانیه شمار رو بگیره تا زمان جلو نره حتی اگه ساعت خونه ات هم از کار افتاده باشه و روی یه ساعتی باشه ولی حداقل یه ساعت توی دنیا هستش که کار کنه و خسته نشه. حتی اگه تمام ساعتا هم کار نکنن بازم خورشید و ماه و زمین کار خودشونو می کنن و زمان رو پیش می برن. از مون سوال نمی کنن که می خوایم یا نه فقط کار خودشونو انجام میدن.

به خودت میای می بینی عمری گذشت و تو یه قدم برنداشتی و می بینی قدم گذاشتن و راه رفتن توی زندگی رو یاد نگرفتی و فقط عمرتو گذروندی بدون هیچ معنا و مفهومی.

یعنی اگه الان بمیری با چه عنوانی ازت یاد می کنن؟ روی سنگ قبرت چی می نویسن؟ نزدیکات، دوستات یا حتی اونایی که تو رو فقط یه بار دیده بودن چه نظری راجع بهت میدن؟

اصلا از خودت چی به یادگاری گذاشتی؟ یه نام خوب؟ یه کار خوب؟ یا خدمتی به یادموندنی؟ نکنه وقتی ازت یاد کنن همراه با غصه این باشه که کاری نکرد و رفت؟ نکنه از اون بالا که داری فیلم زندگیتو می بینی پیش خدا و فرشته هاش خجالت بکشی؟ نکنه فرشته ها پنهونی بهت بخندند که تو لیاقت خلیفه اللهی رو نداشتی؟؟؟ با یه عالمه سوال و نکنه دیگه.

این روزا وقتی فکرم خالی می شه از هر فکری اینا به ذهنم میاد نه مرهمی شدن و نه انگیزه ای ...