پریشونی

می دونی چیه این روزا حال دل و روح و روانم به شدت پریشان ابریه. همش فکر می کنم و بعدش گریه. حرفایی که نمی تونم به کسی بزنم قلبمه شده روی دلم هی برای خودم تکرارشون می کنم هی برای خودم می نویسمشون ولی نمی رن که نمی رن. دلم خیلی گرفته.

فهمیدم خودشناسی و کند و کاو توی خودت اونقدا هم خوب نیست می رسی به جاهایی از خودت از روحت که می بینی نیاز به مرمت تعمیر یا شایدم ساختن دارن اما تو نمی دونی چطور از عهده این کار را بربیای. می رسی به ترسات و می بینی اون ترس تنهایی که یه مدتی واسه ات قد علم کرده بود ترست نیست از چیزایی توی زندگیت می ترسی که اصلا بهشون هم فک نمی کردی.

وااااااااااااای خدا چطور می تونم خودمو درست کنم. دیگه می دونم که دعای درست کردنمو به گفته اون آقای سخنران اجابت نمی کنی مگر اینکه خودم قدم بردارم و اقدام کنم. آخه خدا من بلد نیستم حداقل یه راهنمایی کوچیک بکن فک کنم بفهمم.

خدا می خوام این ترسا ازم دور شن می خوام جلو برم می خوام پرواز کنم یعنی می شه من به تو ایمان دارم ولی به خودم نه اگه هفته پیش ازم می پرسیدن می گفتم به خودم ایمان ندارم اما فهمیدم ایمان و اعتقادی به خودم ندارم. هی ....